نمي دانم بازي روزگار است كه اين چنين از درون شكسته شد يا دست سرنوشت كه او را اين چنين بر زمين زد. هيچ گاه به آسمان نگاه نكرد تا عادت كند هميشه آدم ها را از پايين ببيند.
مي گوييم پرويز خان اين روزها چكاره اي؟ كمتر سعادت ديدنت را داريم. روزي نبود كه از هر مراسم صدها عكس نگيري اما الان...
آرام تر از هميشه شكسته شده، ديگر پاهايش رمق رفتن ندارد. چهره اش خسته در از ديروز، امروزي را در تصوير دارد كه فردايش بي حاصل است!
در اين گذر عمر چه بي رحمانه شده روزگاري كه پرويز ترتيبيان آرزو مي كند ايستاده بميرد. از سال 50 تا الان عكس مي گيرد و هزاران عكس را در قاب ها ماندگار كرده است. عكس هايي كه برخي از آن صاحبانش در قيد حيات نيستند، برخي ها به جايگاه و مقام هاي بالا رسيده اند و برخي نيز در حد يك خاطره مانده اند.
چقدر دردناك است كه پرويز با اطرافيانش اين چنين با ياس و نا اميدي سخن مي گويد. اينكه همين روزها شما مي آييد و عكس مرا مي گيرد. عكسي در تابوت زمان...
به اعتقاد پرويز عكاسي فقط فلش زدن نيست. عكاسي اراده است. عكاسي عشق است كه به خاطر همين عشق، اراده هم خواهي داشت.
ترتيبيان اين روزها هم آغوش خود را ويلچرش مي داند. ويلچري كه او را به اين سو و آن سو مي برد. مي گويد زماني بود كه سوژه ها مرا اين طرف و آن طرف مي بردند ... الان اين ويلچر شده است تكيه گاه او...
روز خبرنگار هم گذشت و پرويز انتظار داشت حداقل همكارانش به او سر بزنند. گفت زنگ زدن گفتن مي خواهيم بياييم عيادت، آن روز نتوانستم. اما زنگ زدم گفتم فردا بياييد... گويا هنوز فردا نشده است...
خدا نكند آدمي بيفتد، مريض شود، گوشه گير شود... زنده مي ميميرد! حرف حرف پرويز است. پرويزي كه روزگاري خودش از برج ايفل فرانسه عكس گرفت... اصلا خبر داريد او چه بود، چه شد...
حالا پرويز مانده و دو پاي بي حس و بي رمق... نه اينكه نمي تواند راه برود، نمي خواهد راه برود... چون عشقي نمانده براي پيمودن مسير... اين مسير ناهموار كه او را به زمين زد. بلند شد، خم به ابرو نياورد اما بازهم زمين خورد...
پرويز نمي خواهد به آسايشگاه برود. مي گويد نمي خواهم اين آخر عمر فقط به آسمان خيره شوم چرا كه به هر حال مقصد نهايي ام آنجاست، مي خواهم در زمين خدا باقي عمرم را سپري كنم. ميان آدم ها باشم. نفس بكشم و ايستاده بميرم...!
ياد كرديم پرويز را كه عمرش، روزگارش، زحماتش و حتي دويدنش در اين مسير پيچ و خم زندگي ترتيب نداشت...
ميثم ناصرنژاد
+++++++++